با اجازه ات....

آیا اجازه می دهی تو را معنا کنم؟

با شعرها و نغمه ها هم نوا کنم؟

آیا اجازه می دهی وقت خندیدنت

آرام و بی صدا تو را تمنا کنم؟

آیا اجازه می دهی آنگاه که می روی

خاک ره و قدمت را توتیا کنم؟

آیا اجازه می دهی وقت تنهاییم

من از زمانه شکایت این روزها کنم؟

آیا اجازه می دهی محبوب قلب من

من نیز با قدمت ترک دار فنا کنم؟؟؟!

آزادی!!!!!

کاش میشد تا ابد

      حبس نگاهت بودم!

بخدا می خواهم......

این همان زندانیست

                     که

                     مرا می خواند...!

تو واسطه من با زیبایی ها باش!

تو را بخدا سوگند می دهم

اگر روزی

شقایش ها را دیدی

بجای من نوازششان کن

اگر روزی

از تپه ها گذر کردی و

آسمان را بی واسطه دیدی

به جای من دل سیر نگاهش کن

اگر روزی

پاهایت

خنکای آبهای چشمه هایی که از کوههای پر غرور می جوشد و

اشکهای دلتنگیش را پنهان می کند؛ را حس کرد

تو را بخدا

لحظه ای مرا در آرامشی که بدست می آوری سهیم کن.

دلم سخت هوای شقایق هایی را کرده است که بی واسطه باغبان بر کناره های پلهایی می روید که پیوندی ناگسستنی است بین دیواره های سخت کوهها!!!