امروز،
گمان می کنم دیگر دیر باشد برای دوست داشتنت!
دیروز،
گمان می کردم زود است!
نمی دانم، فردا امروز را چگونه می بینم
اما ،
خوشحالم که امروز و دیروزم جز پشیمانی و شرمساریست!
باور نمی کنم!
تو،
چه آسان مرا ترک کردی ،
و چه دشوار باور می کنم رفتنت را!
ببینم، آیا آمدن و رفتنت جز اجبار من بود؟!
آه
نمی دانی...
نمی دانی چه آسان مرا ترک کردی
و چه دشوار باور می کنم رفتنت را!
نمی دانی چه گرم، مرا سرد کردی....
نمی دانی چه ساده شکستی ...
نمی دانم این نا آرامی ، چیزی جز بودنت را می طلبد؟!
پیش از این ، در نبودت چه بودم؟!
چه می کردم؟!
چه می اندیشیدم؟!
و چه می خواستم؟!
آه، چه می خواستم؟!، آن زمان که تو را داشتم؟!
چه شیرین بود، بودنت!!
آن سان که تلخ است نبودنت!
جز بودنت هیچ نمی خواستم
و همه چیز داشتم جز نبودنت و راضی از این نداشته ام!
چه روزهایی که آرزوی دیدنت مجال هیچ اندیشه ای نمی داد
و من خوشحال از تنها آرزویم!
و چقدر سخت است امروز که می خواهمت، بی آنکه باشی!!!!
نه!
نه!
نه!
بگو اینها همه، خوابیست...
دشوار است
باورش دشوار است
تو نمی دانی چه سخت خواستمت و چه سخت است حالا که نمی خواهمت!!!!
و
چه سخت است نخواستنت.