بیا و بمان۹

امروز، 

 گمان می کنم دیگر دیر باشد برای دوست داشتنت!

دیروز، 

 گمان می کردم زود است!

نمی دانم، فردا امروز را چگونه می بینم

اما ، 

خوشحالم که امروز و دیروزم جز پشیمانی و شرمساریست!

باور نمی کنم!

  تو، 

        چه آسان مرا ترک کردی ،

و چه دشوار باور می کنم رفتنت را!

ببینم، آیا آمدن و رفتنت جز اجبار من بود؟!

آه

نمی دانی...

نمی دانی چه آسان مرا ترک کردی

و چه دشوار باور می کنم رفتنت را!

                نمی دانی چه گرم، مرا سرد کردی....

                       نمی دانی چه ساده شکستی ...

نمی دانم این نا آرامی ، چیزی جز بودنت را می طلبد؟!

پیش از این ، در نبودت چه بودم؟!

                       چه می کردم؟!

                 چه می اندیشیدم؟!

                و چه می خواستم؟!

آه، چه می خواستم؟!، آن زمان که تو را داشتم؟!

چه شیرین بود، بودنت!!  

آن سان که تلخ است نبودنت!

جز بودنت هیچ نمی خواستم  

و همه چیز داشتم جز نبودنت و راضی از این نداشته ام!

چه روزهایی که آرزوی دیدنت مجال هیچ اندیشه ای نمی داد   

و من خوشحال از تنها آرزویم!

و چقدر سخت است امروز که می خواهمت، بی آنکه باشی!!!!

نه!

   نه!

      نه!

بگو اینها همه،  خوابیست...

         دشوار است

باورش دشوار است

تو نمی دانی چه سخت خواستمت و چه سخت است حالا که نمی خواهمت!!!!

و  

 چه سخت است نخواستنت.