بی انصاف

نمی دانستم  

آن روز که می خواهم بگویم دوستت دارم 

باید تو  

از قبل اجازه اش را به من بدهی ؛ 

نمی خواستم آن روزی اجازه اش صادر شود که ناتوان باشم از گفتنش! 

خیلی دیر اجازه اش را داده ای! 

من 

مدتهاست که زبان سخن گفتنم را عاریه داده ام !!

به او که بارها گفته است دوستت دارم  

و تو هر بار در جوابش گفتی 

من نیز!!!!!!!!!

بیا و بمان۵

یه روز وقتی واسه رفتن آماده می شدم، نشستم که بند کفشامو ببندم. روشون شبنم نشسته بود می خواستم کفشامو تمیز کنم ...

یاد تو افتادم!

تو راه وقتی می رفتم مه جاده مزاحم دیدم بود، می خواستم منتظر بمونم که هوا بهتر شه....

یاد تو افتادم!

نیمه های روز داشتم از کنار گلها رد می شدم، عطرشون جذبم کرد.خواستم بچینمشون........

یاد تو افتادم!

آخرای شب، به اتفاقای امروزم فکر می کردم....

یاد تو افتادم!

همیشه می گفتی،

وقتی رو کفشات شبنم نشسته بزار پاهات خیس بشن و راه برو!

 وقتی هوا مه داره، چشاتو ببند و راه برو!

وقتی عطر گلی مستت کرد، بزار گل رو شاخش بمونه، با عطرش راه برو!

یادش بخیر!

وقتی رفتی دیگه نتونستم مثل گذشته راه برم!!!!

بیا و بمان۴

تو بودی! 

اما من همچنان بهانه می گرفتم.... 

گمان می کردم هستی و می مانی!!!!!!! 

        چه خیال باطلی 

        چه دیر فهمیدم! 

تو نیستی 

     هیچ تفاوتی نکرده ام !

           هنوز هم بهانه می گیرم.

آمدم تا پس بگیرم....

من نمی خواهم تو را        

   آرامشم را پس بده

برده ای تاب و توانم را         

وجودم پس بده

آنچه از آغاز این عشقم سر و پا داده ام

آمدم تا پس بگیرم         

              هر چه داری پس بده!

سرنوشتم را به آغاز جدایی بسته ام

بی تو بودن های من را بی درنگ

                                                پس بده

هیچ شیرینش نکرد آن روزهای تلخ من

تلخی آن روزهای شهد و شیرین پس بده.........

با اجازه ات....

آیا اجازه می دهی تو را معنا کنم؟

با شعرها و نغمه ها هم نوا کنم؟

آیا اجازه می دهی وقت خندیدنت

آرام و بی صدا تو را تمنا کنم؟

آیا اجازه می دهی آنگاه که می روی

خاک ره و قدمت را توتیا کنم؟

آیا اجازه می دهی وقت تنهاییم

من از زمانه شکایت این روزها کنم؟

آیا اجازه می دهی محبوب قلب من

من نیز با قدمت ترک دار فنا کنم؟؟؟!

آزادی!!!!!

کاش میشد تا ابد

      حبس نگاهت بودم!

بخدا می خواهم......

این همان زندانیست

                     که

                     مرا می خواند...!

تو واسطه من با زیبایی ها باش!

تو را بخدا سوگند می دهم

اگر روزی

شقایش ها را دیدی

بجای من نوازششان کن

اگر روزی

از تپه ها گذر کردی و

آسمان را بی واسطه دیدی

به جای من دل سیر نگاهش کن

اگر روزی

پاهایت

خنکای آبهای چشمه هایی که از کوههای پر غرور می جوشد و

اشکهای دلتنگیش را پنهان می کند؛ را حس کرد

تو را بخدا

لحظه ای مرا در آرامشی که بدست می آوری سهیم کن.

دلم سخت هوای شقایق هایی را کرده است که بی واسطه باغبان بر کناره های پلهایی می روید که پیوندی ناگسستنی است بین دیواره های سخت کوهها!!!